نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 12 روز سن داره

روزنه های امید

سوغاتی

سلام روزنه امید من... خیلی وقته که برات چیزی ننوشتم ... نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ، نه ،‌حوصله نوشتن نداشتم ... ببخش که این همه افسرده هستم... اما دارم سعی می کنم شاد باشم... بگذریم... امروز خواستم از سوغاتی بابایی برات بگم... بابایی یه چند روزی رفته بود مسافرت یه شهر خیلی دور... دیروز وقتی اومد کلی سوغاتی آورده بود که بیشترش برای من بود ... یه سوغاتی خوشگل هم آورده بود که کلی نازش دادیم ... اما نمی دونم چرا بابایی همش وسایل دخترونه میگیره ... مثل این سوغاتی ... هر وقت هم بهش میگم چرا وسایل دخترونه میگیری ، خوب یه چیز بخر که هم پسرونه باشه هم دخترونه میگه : من میدونم خدا بعد امیر عباس به ما دختر می...
27 دی 1391

باز هم من و تنهایی

نیومدی ؟ نخواستی که بیای ... حتی برای اومدنت از خدا هم نخواسنی ... خسته ام... از انتظار.... از غم تو نگاه علی... از ذوق کردنش وقتی فقط یک روز عقب افتاد... خسته ام... بازم من موندم و تنهایی... خسته شدم از بس تو خیابون راه رفتم بچه دیدم گفتم اگه امیر عباسم بود الان همین شکلی بود... خسته شدم سر ماه بهم میگن باز نشد.... خسته شدم از انتظار کشیدن برای تو... چرا همیشه من باید صبر کنم... جرا خیلی ها راحت به آرزوهاشون می رسن اما من برای گرفتن حق خودم هم باید صبر کنم... خدایا پس کجایی؟؟؟ کجایی که صدام و نمی شنوی... نه شاید توجه نمی کنی... منم آدمم ... گنهکارم ...بنده بدی هستم .....
20 دی 1391

2 روز مونده

سلام روزنه اميد من ... همه لحظه هاي زندگيم براي توست... فقط 2 روز مونده يا اومدي تو دلم يا اينكه .... دلم خيلي خيلي مي خوادت .. كاش خدا صداي ناله هاي يه مادر دلشكسته رو شنيده باشه ... ببخش كه هميشه غمناكم ... ببخش اگه شاد نيستم ... اما دست خودم نيست جاي خالي امير عباس و تو خيلي آزارم ميده ... هر روز گواهي براي نبودن و نداشتنتون ... جمعه خونه مامان جون فاطمه (‌مامان ماماني ) مراسم بود ... خيلي خوب و روحاني بود ...وقتي مداح شروع كرد به خوندن روضه حضرت زينب دلم آتيش گرفت... وقتي اسم 6 ماه رو برد دلم آشوب شد ... همه براي اومدنت دعا ميكردن ... دلم به حال خودم مي سوخت همه ساكت بودن و ناله هاي بي جون من همه ي فضاي خون...
17 دی 1391

40 روز گذشت

٤٠ روز گذشت ... چقدر سخت گذشت بر عمه سادات ... چقدر دل رباب را شکستند وقتب به او آب نشان میدادند ... من کمی حالش را درک میکنم ... چه سخت گذشت بر طفلان بی پدر ... ٤٠ روز زینب بی حسین شب را به روز رساند و چه سخت گذشت شبهای بی حسن بر زینب... دیگر حسینی نبود که از خواهر حفاظت کند... زینب بود و یتیمان و قلبی شکسته ... همه این ها به کنار... زینب بود و تنهایی و کوفیان نامرد... زینبم , بانوی صبر چه کردی به حسین ,‌بی عباس... چقدر در غم فراقشان گریستی نه شاید بغضی کشنده را در گلو خواباندی تا کسی اشکهایت را نبیند... نکند یتیمی دلش از گریستن تو بلرزد.. من نیز برای آرامش دل تو چله ای گرفتم عا...
14 دی 1391

بیا که من محتاج بودنت هستم

سلام روزنه امید من ... نمی خواستم برات بنویسم تا زمانی که بیای و دل شکسته من و شاد کنی... اما اومدم ... چون تنها نوشتن برای تو و برادر آسمونیت آرومم میکنه ... روزهام می گذرن ,‌تلخ و شیرین و من از گذر این لحظه ها فقط انتظار تورا میکشم... نمیدانم در کدامین روز تو از آن من میشوی اما میدانم آن روز من دوباره متولد میشوم... داشتنت همه ی آرزویم شده است و من برای داشتنت خدا را هر لحظه صدا میزنم ... بیا... این همه ی خواسته ی من از توست ... بیا ,‌پاک و سالم و صالح بیا ...
5 دی 1391
1